از آبها به بعد

روزی که دانش لب آب زندگی می کرد،
انسان
در تنبلی لطیف یک مرتع
با فلسفه های لاجوردی خوش بود.
در سمت پرنده فکر می کرد.
با نبض درخت، نبض او می زد.
مغلوب شرایط شقایق بود.
مفهوم درشت شط در قعر کلام او تلاطم داشت.
انسان
در متن عناصر می خوابید.
نزدیک طلوع ترس بیدار می شد.

اما گاهی
آواز غریب رشد در مفصل تُرد لذت می پیچید.
زانوی عروج خاکی می شد.

آنوقت انگشت تکامل در هندسۀ دقیق اندوه، تنها می ماند.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد