شب آنچنان زلال، که میشد ستاره چید

دستم به هر ستاره که می خواست می رسید
نه از فراز بام،
که از پای بوته ها
می شد ترا در آینۀ هر ستاره دید

در بی کرانِ دشت
در نیمه های شب
جز من که با خیال تو می گشتم
جز من که در کنار تو می سوختم غریب
تنها ستاره بود که می سوخت
تنها نسیم بود که می گشت

رنج

من نمی دانم و همین درد مرا سخت می آزارد؛

که چرا انسان، این دانا، این پیغمبر

در تکاپوهایش چیزی از معجزه، آن سوتر

ره نبرده ست به اعجازِ محبت، چه دلیلی دارد؟


چه دلیلی دارد که هنوز

مهربانی را نشناخته است؟


و نمی داند در یک لبخند

چه شگفتی هایی پنهان است.


من برآنم که درین دنیا

خوب بودن بخدا سهل ترین کار ست.


و نمی دانم که چرا انسان تا این حد با خوبی بیگانه است.


و همین درد مرا سخت می آزارد...

فریاد

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود

من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ و خروش گریه ام ناشاد
از دورن خسته ی سوزان
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ی فریاد
 
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل

وای بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری

از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب

من به هر سو می دوم گریان
ازین بیداد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد

وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان

من به دستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان ، که می داند
که بود من شود نابود

خفته اند این مهربان همسایگانم
شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا
مشت خاکستر

وای ، آیا هیچ سر بر می کنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد ؟

سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد

 "مهدی اخوان ثالث"

هوار

مشت می کوبم بر در

پنجه میسایم بر پنجره ها

من دچار خفقــــانم، خفقــان.

من به تنگ آمده ام از همه چیز...

بگذارید هـــــــــواری بزنم...


آی با شما هستم!

این درها را باز کنید


من به دنبال فضایی میگردم

لب بــــامی، سر کوهی، دل صحرایی

که در آنجا نفسی تازه کنم

می خواهم فریــــــاد بلندی بکشم

که صدایش به شما هم برسد


من هوارم را سر خواهم داد

چارۀ این درد مرا باید این داد کند.

از شما خفتۀ چند،

چه کسی می آید با من فریاد کند!؟

دروازۀ بهشت

توی تاریکی گم شده بودم و ترس تمام وجودم رو گرفته بود.

دور تا دور من جنگل بود و باران...

و با دیدن تلألو نوری در تاریکی آسمان؛

با خودم گفتم به دروازۀ بهشت نزدیک شدم.


توی همون تاریکی بود که خودم رو روبروی ورودی قصری بزرگ یافتم.

وقتی به اونجا وارد شدم، پیرمردی با ریش سفید درخشانش توی سرسرا ایستاده بود؛

اون گفت که: ما منتظرت بودیم! بگذار اتاقت رو بهت نشون بدهم.

و تمام مسیر رو با شمعی در دست مرا همراهی کرد.

به اتاق که رسیدیم؛ روی تخت، کتابی سیاه و قرمز بود که اسم من برویش حک شده بود

وقتی شروع به ورق زدن کردم عکس های زندگیم بود که جلوی چشمانم مرور میشد؛

و صدایی که آهسته آهسته به گوشم میخورد...

 

"هیچکس نمیتواند به راحتی از این دروازه عبور کند، هیچکس حتی تو

میتوانی از روز قضاوت فرار کنی!؟

هیچ استثنائی نیست، بهشت از آنِ کسانیست که او رو راضی کنند"

 

پیر مرد بمن گفت:

با من بیا و دستم را گرفت و با خودش کشید و گفت:

"قبل از هر چیز کسی هست که باید با او ملاقات کنی...

در این اتاق سمت چپ شخصی هست که تمام تلاشش را در زندگیش کرده که چه برای یک نفر چه برای همه، شادی و لذت رو بوجود بیاورد.

اما در اتاق سمت راست شخصی هست که در زندگیش دیکتاتور بوده

و تا اونجایی که تو فکرش را بکنی ما اینجا منتظرش میمونیم.

بخاطر تمام خون هایی که ریخته و تمام کسانی که کشته،

و برای ابد به دوزخ می اندازیم.

 

وقتی با طلوع خورشید بیدار شدم، یکی توی اتاقم بود؛

یک زن! همچون فرشته ای با پوشش سپید

و گفت "باید فرار کنی، چون زمانت سر رسیده؛ برو قبل از اینکه نظرشون عوض بشه"

در حال فرار وقتی به پنجره ای رسیدم، دیدم هزاران نفر شاید هم بیشتر اون دیکتاتور رو به زانو در آورده بودند

و فریاد عذاب کشیدنش آسمون رو شکافته بود

و من فقط صدای گامهای خودم رو میشنیدم که در حال فرار کردن و دویدن بسمت جنگل بودم.

آینۀ روح

میخوام یه قصه بگم


برمیگرده به دوران قدیم...

جایی که هنوز دروازه بود و نگهبان، شمشیر بود و راهبان...

قصه خودش گویاست...

توی گرگ و میش عصر،

جلوی دروازه اصلی شهر بود که نگهبانش با دیدن شخصی که نزدیک میشد فرمان ایست میده. بعد از نزدیک شدن با تعجب و وحشت به سمت پست نگهبانی دوید و گفت:

_ برادر! مردی جلوی دروازه ست که چیزی توی دستشه...

میگه از آسمون افتاده، میتونم بذارم بیاد تو!؟

شاید یه نشونه باشه، شاید بتونه گناهانمون رو از بین ببره...

بزرگترین الماسی که تا حالا تو زندگیم دیدم رو توی دستش داره،

وقتی توی دستش میگیرش مثل خورشید میدرخشه!

داره میگه از یه دنیای دیگه اومده!!! میگه اسمش آینۀ روحه...


_ برادر! برو همین حالا راهب اعظم رو بیار، جریان این چیز عجیب رو بهش بگو.

بهش بگو میتونیم باهاش به تمام ثروتها برسیم

وقتی مردم واسه دیدنش میان، میتونیم در ازای پول روحشون رو پاک کنیم...


با خنجرم اون مرد رو کشتم و به سرزمین مردگان فرستادمش.

و وقتی الماس رو برداشتم، آینده رو گرفتیم تو دستامون...


وقتی اون رو بالای محراب قرار بدیم، شیطان رو میفرستیم توی آتش.

این قدرت بالای ماست که وقتی دیگران میبیننش؛ میدرخشه...


و اینگونه بود که دینی جدید بوجود آمد...

زمانی که مردم همه جا بودند، و تمام داراییهاشون رو به راهب اعظم میدادند...

اما اونا با طلاهاشون فقط رستگاری و قول یک زندگی جاوید رو میخریدن.

و در مرکز تمام اینها الماس الهی قرار داشت،

الماسی که بالای محراب گذاشته بودند ولی برای راهب اعظم و افرادش هیچ روشنایی نداشت.

واسه همین اونا برای طفره رفتن از موضوع با نور خورشید مردم رو گمراه میکردند، جوری که انگار الماس نورانیه.


یک شب دیروقت وقتی پسرکی با دوستاش اونجا بودند، با جرأت برای لمس کردن الماس به بالای محراب رفت. وقتی اون اینکار رو کرد

همه جا با نوری عظیم روشن شد...

وقتی همۀ مردم برای دیدن اومدن اونجا، الماس توی دست هر کسی بجز راهب اعظم و افرادش میدرخشید... واسۀ اونها هیچ نوری نداشت.


و در پایان، خیلی ها قصۀ راهبان رو شنیدند و اعتراف به کارهایی که کرده بودند.

و راهب اعظم توی صفوف غمگین به عنوان رهبر اونها؛ از همون دروازه ای که همه چیز از اونجا شروع شده بود از شهر خارج شدند.


و همۀ اینها رویاهایی بودند از شکوه و افتخار، نقشه ها و داستان ها،

که در انتها به هیچ چیز نمیرسید،

چونکه بزرگترین قدرتی که خالق دنیا بهمون داده؛

عشقه که با نورش میتونیم آینۀ روح رو روشن کنیم

فقط عشقه که میتونه آینۀ روح رو روشن کنه.

در تمام دنیا افراد بسیاری هستند که از گفته های اونها پیروی می کنند.

مردانی که بوسیلۀ قانون و مقررات، به فرض خودشون؛ با استفاده از خرافات قدیمی و قصه ها دیگران را کنترل می کنند.

و همۀ اینها رویاهایی بودند از شکوه و افتخار، نقشه ها و داستان ها،

که در انتها به هیچ چیز نمیرسید،

چونکه بزرگترین قدرتی که خالق دنیا بهمون داده؛

عشقه که با نورش میتونیم آینۀ روح رو روشن کنیم

فقط عشقه که میتونه آینۀ روح رو روشن کنه.

تک

پای دیوار بلند کاج ها

در پناه، ز آفتاب گرم دشت

آهوی چشمان او در سبزه زار چشم من می گشت

سبزه زاری بود و رازی داشت


جان گرفتم زیر نوازش های او

خوشه های بوسه اش در من شکفت

شاخه گستردم آفاق را

هر رگ من سیم سازی شد

با طنین خوشترین آوازها

از شراب عطر شیرین تنش

نبض من میگفت با من رازها


بوسۀ گرمش هنگام وداع

تیر شد در قلب من تا پر نشست

در هوای سبزه زار، بوی اوست

برگ برگِ این چمن جادوی اوست

خوابم نمی برد

خوابم نمی برد


گوشم فرودگاه صداهای بی صداست

باور نمی کنی


اما

من پچ پچ غمین تصاویر عشق را
محبوس و چارمیخ به دیوار سال ها
پیوسته باز می شنوم در درون شب.


من رویش گیاه و رشد نهالان،

پرواز ابرها، تولد باران،

تخمیرهای ساکت و جادویی زمین،

من نبض خلق را

از راه گوش می شنوم، آری


در گرگ و میش صبح

تابم تب آوریده و خوابم نمی برد

شباهنگ

باور نداشتم که گل آرزوی من

با دست نازنین تو بر خاک می افتد

با این همه هنوز به جان می پرستمت


دیگر ز پا افتاده ام ای ساقی اجل

لب تشنه ام، بریز به کامم شراب را

ای آخرین پناه من آغوش باز کن

تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را

ساز تو دهد روح مرا قوت پرواز

از حنجره ات
پنجره ای سوی خدا باز

احساس من و ساز تو
جانهای هم آهنگ

حال من و آوای تو یاران هم آواز...