هیچ مگو...

من غلام قمرم

غیر قمر هیچ مگو

پیش من

جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو

جز سخن گنج مگو

ور از این بی خبری رنج مبر

هیچ مگو

دوش دیوانه شدم

عشق مرا دید و بگفت:

آمدم...

نعره مزن

جامه مدر

هیچ مگو

گفتم: ای عشق

من از چیز دگر می ترسم

گفت: آن چیز دگر نیست دگر

هیچ مگو

من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت

سَر بجنبان که بلی

جز که به سَر هیچ مگو

گفتم: این روی فرشتست عجب یا بشر است؟

گفت: این غیر فرشتست و بشر

هیچ مگو

گفتم: این چیست؟

بگو زیر و زِبَر خواهم شد

گفت: میباش چنین زیر و زبر

هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانهء پر نقش و خیال

خیز از این خانه برو

رخت بِبَر

هیچ مگو


"مولانا"

دیده دریا کنم و سر به صحرا فکنم

وندر این کار من دل خویش به دریا فکنم


از دل تنگ گنه کار برآرم آهی

کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم


حافظا تحکیه بر ایام چه سهل است و خطا

من چرا عشرت امروز به فردا فکنم

افتاد مشکلها...

مرا در منزل جانان چه امنِ عیش چون هر دم


جرس فریاد می دارد که بَربندید محمل ها


به مِی سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید


که سالک بی خبر نبُوَد ز راه و رسم منزل ها

روزگاریست که شیطان فریاد می زند: آدم پیدا کنید، سجده خواهم کرد.

شب تنهایی خوب

گوش کن

دورترین مرغ جهان می خواند.

شب سلیس است و یکدست و باز.

شمعدانی ها

و صدادارترین شاخه فصل

ماه را می شنوند.


پلکان جلو ساختمان

درِ فانوس بدست

و در اسراف نسیم


گوش کن

جاده صدا می زند از دور قدم های ترا.

چشم تو زینت تاریکی نیست.

پلک ها را بتکان

کفش به پا کن

و بیا

و بیا تا جایی

که پَرِ ماه به انگشت تو هشدار دهد

و زمان روی کلوخی بنشیند با تو

و مزامیر شب اندام ترا

مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند.


پارسایی ست در آنجا که ترا خواهد گفت:

بهترین چیز رسیدن به نگاهی ست که از حادثه عشق تَر است.


"سهراب سپهری"

پروانهء من در تاری افتاده

که عنکبوتش سیر است.

نه می تواند پرواز کند

نه بمیرد...

دانته آلگیری

My Father`s Eyes

Sailing down behind the sun,
Waiting for my prince to come.
Praying for the healing rain
To restore my soul again.

Just a toerag on the run.
How did I get here?
What have I done?
When will all my hopes arise?
How will I know him?
When I look in my father's eyes.
My father's eyes.
When I look in my father's eyes.
My father's eyes.

Then the light begins to shine
And I hear those ancient lullabies.
And as I watch this seedling grow,
Feel my heart start to overflow.

Where do I find the words to say?
How do I teach him?
What do we play?
Bit by bit, I've realized
That's when I need them,
That's when I need my father's eyes.
My father's eyes.
That's when I need my father's eyes.
My father's eyes.

Then the jagged edge appears
Through the distant clouds of tears.
I'm like a bridge that was washed away;
My foundations were made of clay.

As my soul slides down to die.
How could I lose him?
What did I try?
Bit by bit, I've realized
That he was here with me;
I looked into my father's eyes.
My father's eyes.
I looked into my father's eyes.
My father's eyes.

My father's eyes.
My father's eyes.
I looked into my father's eyes.
My father's eyes

بخدا آخر دنیاست بخند

آدمک آخر دنیاست بخند
 آدمک مرگ همین جاست بخند
آن خدایی که بزرگش خواندی
 بخدا مثل تو تنهاست بخند
دست خطی که تو را عاشق کرد
 شوخی کاغذی ماست بخند
فکر کن درد تو ارزشمند است
فکر کن گریه چه زیباست بخند
صبح فردا به شبت نیست که نیست
 تازه انگار که فرداست بخند
راستی آنچه به یادت دادیم
پر زدن نیست که در جاست بخند
آدمک نغمه آغاز نخوان
 بخدا آخر دنیاست بخند

سوره تماشا

به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است.


حرف هایم، مثل یک تکه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.
و به آنان گفتم: سنگ آرایش کوه نیست
همچنانی که فلز، زیوری نیست به اندام کلنگ.
در کفِ دستِ زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.
پی گوهر باشید.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.

و من آنان را، به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز، و به افزایش رنگ.
به طنین گل سرخ، پشت پرچین سخن های درشت.

و به آنان گفتم:
هر که در حافظۀ چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشۀ شور ابدی خواهد ماند.
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.
آنکه نور از سرِ انگشتِ زمان برچیند
می گشاید گرهِ پنجره ها را با آه.
زیر بیدی بودیم.
برگی از شاخۀ بالای سرم چیدم، گفتم:
چشم را باز کنید، آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شنیدم که بهَم می گفتند:
سِحر میداند، سِحر!

سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند.
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پُرِ داوودی بود،
چشمشان را بستیم.
دستشان را نرساندیم به سرِ شاخۀ هوش.
جیبشان را پُرِ عادت کردیم.
خوابشان را به صدای سَفرِ آینه ها آشفتیم.


"سهراب سپهری"