ماایم که گه نهان و گه پیداییم

گه مؤمن و گه یهود و گه ترساییم

تا این دل ما قالب هر دل گردد

هر روز به صورتی برون می آییم

نِی من مَنَم نِی تو تویی نِی تو مَنی

هم من منم هم تو تویی هم تو منی

من با تو چُنانم ای نگار خُطَنی

کَندر غلطم که من تو اَم یا تو منی

راستی

راه یکی ست و آنهم راستی ست،

راستی خوشبختی ست،

و خوشبختی از آن کسی ست

که راستی را تنها برای راستی بخواهد.

خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان.

اما به قدر فـــهم تو کوچک مــــی شود،

و به قـــــــــــدر نیاز تو فرود مــــی آیـــد،

و به قدر آرزوی تو گسترده مــــی شود،

و به قدر ایمان تو کارگــشا مــــی شود.

شکنجه گر

رو به تو سجده میکنم

دری به کعبه باز نیست

بس که طواف کردمت

مرا به حج نیاز نیست

به هر طرف نظر کنم

نماز من، نماز نیست

مرا به بند میکشی

از این رهاترم کنی

زخم نمی زنی بمن

که مبتلاترم کنی

از همه توبه میکنم

بلکه تو باورم کنی

قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد

تمام پرسه های من کنار تو سلوک شد

عذاب میکشم ولی

عذاب من گناه نیست

وقتی شکنجه گر تویی

شکنجه اشتباه نیست

سیمرغ

آن همه مرغان به خدمت سیمرغ رفتند

هفت دریا در راه پیش آمد

بعضی از سرما هلاک شدند

و بعضی از بوی دریا فرو افتادند

از آن همه دو مرغ بماندند

مَنی کردند که همه فرو رفتند ما خواهیم رسیدن به سیمرغ

همین که سیمرغ را بدیدند

دو قطره خون از منقارشان فرو چکید و جان بدادند

آخِر این سیمرغ آنسوی کوه قاف ساکن است

اما پرواز او از آنسو خدای داند تا کجاست

این همه مرغان جان بدهند

تا گَرد کوه قاف دریابند

اگر از جسم بگذری و به جان رسی به حادثی رسیده باشی

چون چنین بارگاهیست اکنون او بی نیاز است

تو نیاز بِبَر که بی نیاز نیاز دوست دارد

این است تمامی این سخن که تمامش نیست...

کوزۀ سفالین که بر زمین زنند

بشکند،

عجب نیست...

اما کوزۀ سفالین که پنجاه بار بر سنگلاخ زد نشکست،

بر ریگ نرم افتاد

بشکست،

عجب می آید...


کبوتر و آسمان

بگذار سر به سینۀ من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

شاید که پیش از این نپسندی به کار عشق

آزار این رمیدۀ سر در کمند را

بگذار سر به سینۀ من تا بگویمت

اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان

عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم آنچنان که اگر بینمت به کام

خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من

ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

تو آسمان آبی آرام و روشنی

من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره های ترا دانه چین کنم

با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح

بگذار تا بنوشمت ای چشمۀ شراب

بیمار خنده های توام بیشتر بخند

خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب
فریدون مشیری