آینۀ روح

میخوام یه قصه بگم


برمیگرده به دوران قدیم...

جایی که هنوز دروازه بود و نگهبان، شمشیر بود و راهبان...

قصه خودش گویاست...

توی گرگ و میش عصر،

جلوی دروازه اصلی شهر بود که نگهبانش با دیدن شخصی که نزدیک میشد فرمان ایست میده. بعد از نزدیک شدن با تعجب و وحشت به سمت پست نگهبانی دوید و گفت:

_ برادر! مردی جلوی دروازه ست که چیزی توی دستشه...

میگه از آسمون افتاده، میتونم بذارم بیاد تو!؟

شاید یه نشونه باشه، شاید بتونه گناهانمون رو از بین ببره...

بزرگترین الماسی که تا حالا تو زندگیم دیدم رو توی دستش داره،

وقتی توی دستش میگیرش مثل خورشید میدرخشه!

داره میگه از یه دنیای دیگه اومده!!! میگه اسمش آینۀ روحه...


_ برادر! برو همین حالا راهب اعظم رو بیار، جریان این چیز عجیب رو بهش بگو.

بهش بگو میتونیم باهاش به تمام ثروتها برسیم

وقتی مردم واسه دیدنش میان، میتونیم در ازای پول روحشون رو پاک کنیم...


با خنجرم اون مرد رو کشتم و به سرزمین مردگان فرستادمش.

و وقتی الماس رو برداشتم، آینده رو گرفتیم تو دستامون...


وقتی اون رو بالای محراب قرار بدیم، شیطان رو میفرستیم توی آتش.

این قدرت بالای ماست که وقتی دیگران میبیننش؛ میدرخشه...


و اینگونه بود که دینی جدید بوجود آمد...

زمانی که مردم همه جا بودند، و تمام داراییهاشون رو به راهب اعظم میدادند...

اما اونا با طلاهاشون فقط رستگاری و قول یک زندگی جاوید رو میخریدن.

و در مرکز تمام اینها الماس الهی قرار داشت،

الماسی که بالای محراب گذاشته بودند ولی برای راهب اعظم و افرادش هیچ روشنایی نداشت.

واسه همین اونا برای طفره رفتن از موضوع با نور خورشید مردم رو گمراه میکردند، جوری که انگار الماس نورانیه.


یک شب دیروقت وقتی پسرکی با دوستاش اونجا بودند، با جرأت برای لمس کردن الماس به بالای محراب رفت. وقتی اون اینکار رو کرد

همه جا با نوری عظیم روشن شد...

وقتی همۀ مردم برای دیدن اومدن اونجا، الماس توی دست هر کسی بجز راهب اعظم و افرادش میدرخشید... واسۀ اونها هیچ نوری نداشت.


و در پایان، خیلی ها قصۀ راهبان رو شنیدند و اعتراف به کارهایی که کرده بودند.

و راهب اعظم توی صفوف غمگین به عنوان رهبر اونها؛ از همون دروازه ای که همه چیز از اونجا شروع شده بود از شهر خارج شدند.


و همۀ اینها رویاهایی بودند از شکوه و افتخار، نقشه ها و داستان ها،

که در انتها به هیچ چیز نمیرسید،

چونکه بزرگترین قدرتی که خالق دنیا بهمون داده؛

عشقه که با نورش میتونیم آینۀ روح رو روشن کنیم

فقط عشقه که میتونه آینۀ روح رو روشن کنه.

در تمام دنیا افراد بسیاری هستند که از گفته های اونها پیروی می کنند.

مردانی که بوسیلۀ قانون و مقررات، به فرض خودشون؛ با استفاده از خرافات قدیمی و قصه ها دیگران را کنترل می کنند.

و همۀ اینها رویاهایی بودند از شکوه و افتخار، نقشه ها و داستان ها،

که در انتها به هیچ چیز نمیرسید،

چونکه بزرگترین قدرتی که خالق دنیا بهمون داده؛

عشقه که با نورش میتونیم آینۀ روح رو روشن کنیم

فقط عشقه که میتونه آینۀ روح رو روشن کنه.

نظرات 2 + ارسال نظر
آذین شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:43

خیلی زیبا بود، خیلی لذت بردم. همیشه شکستن عادات و انجام یه کار جدید شجاعت می خواد
شجاع باشیم

خاتون یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:27 http://cafe-rang.blogfa.com

سلام
مرسی
خیلی برام تازگی داشت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد