از آبها به بعد

روزی که دانش لب آب زندگی می کرد،
انسان
در تنبلی لطیف یک مرتع
با فلسفه های لاجوردی خوش بود.
در سمت پرنده فکر می کرد.
با نبض درخت، نبض او می زد.
مغلوب شرایط شقایق بود.
مفهوم درشت شط در قعر کلام او تلاطم داشت.
انسان
در متن عناصر می خوابید.
نزدیک طلوع ترس بیدار می شد.

اما گاهی
آواز غریب رشد در مفصل تُرد لذت می پیچید.
زانوی عروج خاکی می شد.

آنوقت انگشت تکامل در هندسۀ دقیق اندوه، تنها می ماند.

شب مهتاب

تو اون شام مهتاب

کنارم نشستی

عجب شاخه گل وار به پایم شکستی

قلم زد نگاهت به نقش آفرینی

که صورتگری را نبود اینچنینی

پریزادِ عشقو مهاسا کشیدی، خدا را بشورِ تماشا کشیدی


تو دونسته بودی چه خوش باورم من

شکفتی و گفتی؛ از عشق پرپرم من

تا گفتم: کی هستی؟

تو گفتی: یه بیتاب

تا گفتم: دلت کو؟

تو گفتی که: دریاب...

قسم خوردی بر ماه که عاشق ترینی

تو یک جمع عاشـــق، تو صادق ترینی

همون لحظه ابری رخ ماه و آشفت

بخود گفتم: ای وای! مبادا دروغ گفت!؟


گذشت روزگاری از اون لحظۀ نـــــاب

که معراج دل بود به درگاه مهتاب

در اون درگه عشق چه محتاج نشستم

تو هر شام مهتاب بیادت شکستم

تو از این شکستن خبر داری یا نه؟

هنوز شور عشقو به سر داری یا نه؟


"هنوزم تو شبهات اگه ماه و داری؛ من اون ماه و دادم به تو یادگاری"