سیمرغ

آن همه مرغان به خدمت سیمرغ رفتند

هفت دریا در راه پیش آمد

بعضی از سرما هلاک شدند

و بعضی از بوی دریا فرو افتادند

از آن همه دو مرغ بماندند

مَنی کردند که همه فرو رفتند ما خواهیم رسیدن به سیمرغ

همین که سیمرغ را بدیدند

دو قطره خون از منقارشان فرو چکید و جان بدادند

آخِر این سیمرغ آنسوی کوه قاف ساکن است

اما پرواز او از آنسو خدای داند تا کجاست

این همه مرغان جان بدهند

تا گَرد کوه قاف دریابند

اگر از جسم بگذری و به جان رسی به حادثی رسیده باشی

چون چنین بارگاهیست اکنون او بی نیاز است

تو نیاز بِبَر که بی نیاز نیاز دوست دارد

این است تمامی این سخن که تمامش نیست...

نظرات 2 + ارسال نظر
نکیسا یکشنبه 7 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 20:27 http://hotchocolate.blogsky.com/

به نظرم برو ملک سلیمان رو حتماْ ببین...به روحیت خیلی میاد

آذر یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 14:26

باید با باران یکی شویم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد