هر یک از "سین" های سفره هفت سین نماد چه چیزی هستند؟

نوروز بزرگترین جشن ملى ایرانیان، سابقه اى هزاران ساله دارد. از گذشته هاى دور آریایى هاى ساکن در فلات ایران روز اول سال و آغاز بهار را به برگزارى مراسم ویژه و توأم با سرور و شادمانى اختصاص مى دادند. برخى پژوهشگران ، ریشه تاریخى این جشن را به «جمشید پیشدادى» نسبت مى دهند و نوروز را «نوروز جمشیدى» مى خوانند.

 

این گروه معتقدند که جمشیدشاه بعد از یک سلسله اصلاحات اجتماعى بر تخت زرین نشست و فاصله بین دماوند تا بابل را در یک روز پیمود و آن روز (روز هرمزد) از فروردین ماه بود. چون مردم این شگفتى از وى بدیدند جشن گرفتند و آن روز را «نوروز» خواندند. اما عاملى که «نوروز» را از دیگر جشن هاى ایران باستان جدا کرد و باعث ماندگارى آن تا امروز شد، «فلسفه وجودى نوروز» است: زایش و نوشدنى که همزمان با سال جدید در طبیعت هم دیده مى شود.

 

دکتر میرزایى جامعه شناس در این باره مى گوید: «یکى از نمودهاى زندگى جمعى، برگزارى جشن ها و آیین هاى گروهى است، گردهم آمدن هایى که به نیت نیایش و شکرگزارى و یا سرور و شادمانى شکل مى گیرن.  برهمین اساس جشن‌ها و آیین‌هاى جامعه ایران را هم مى توان به سه گروه عمده تقسیم بندى کرد: جشن ها و مناسبت‌هاى دینى و مذهبى - جشن هاى ملى و قهرمانى و جشن هاى باستانى و اسطوره‌اى. جامعه ایران در گذشته به شادى به عنوان عنصر نیرو دهنده به روان انسان، توجه ویژه‌اى داشتند. آنها براساس آیین زرتشتى خود چهار جشن بزرگ و ویژه تیرگان ، مهرگان ، سده و اسپندگان را همراه با شادى و سرور و نیایش برگزار مى کردند.

 

دراین بین نوروز بنا به اصل تازگى بخشیدن به طبیعت و روح انسان همچنان پایدار ماند. گرچه باتوجه به قانون تغییر پدیده هاى فرهنگى ، نوروز هم ناگزیر نسبت به گذشته با دگرگونى هایى همراه است.

به هرحال در آیین‌هاى باستانى ایران براى هر جشن «خوانى» گسترده مى‌شد که داراى انواع خوراکى‌ها بود. خوان نوروزى «هفت سین» نام داشت و مى‌بایست از بقیه خوانها رنگین تر باشد.

این سفره مــعــمـولاً چـندســاعــت مانــده به زمان تـــحویل ســـــال نو آمـــاده بود و بر صفحه اى بلندتر از سطح زمین چیده مى شد. همچنین میزدپان (MAYZADPAN) به منظور پخش کردن خوراکى‌ها در کنار سفره گماشته مى‌شد. این خوان نوروزى برپایه عدد مقدس هفت بنا شده بود. توران شهریارى، سخنران جامعه زرتشتى معتقد است: «تقدس عدد هفت از آیین مهر یا میتراست و به سالهاى دور باز مى گردد. در این آیین هفت مرحله وجود داشت براى اینکه انسان به مقام عالى و آسمانى برسد. پس عدد هفت از پیش از زرتشت براى انسان عزیز بوده و در آیین هاى مختلف و به نمادهاى گوناگون دیده مى شود، مانند هفت آسمان، هفت دریا، هفت گیاه و...» همچنین اسناد تاریخى از برپایى سفره هفت سین به یاد هفت امشاسپندان خبر مى دهند؛ طبق این اسناد، هفت امشاسپندان مقدس عبارت بودند از:

اهورامزدا ( به معنى سرور دانا )، و هومن ( اندیشه نیک )، اردیبهشت ( پاکى وراستى )، شهریور ( شهریارى آرزو شده با کشور جاودانى )، سپندارمزد ( عشق و پارسایى )، خرداد (رسایى و کمال ) و امرداد (نگهبان گیاهان).

اما در بسیارى از منابع تاریخى آمده است که «هفت سین»  نخست «هفت شین» بوده و بعدها به این نام تغییر یافته است.

شمع، شراب، شیرینى، شهد (عسل)، شمشاد، شربت و شقایق یا شاخه نبات، اجزاى تشکیل دهنده سفره هفت شین بودند. برخى دیگر به وجود «هفت چین» در ایران پیش از اسلام اعتقاد دارند. سخنران جامعه زرتشتى در این باره مى گوید: در زمان هخامنشیان در نوروز به روى هفت ظرف چینى غذا مى‌گذاشتند که به آن هفت چین یا هفت چیدنى میگفتند.

 

بعدها در زمان ساسانیان هفت شین رسم متداول مردم ایران شد و شمشاد در کنار بقیه شین هاى نوروزى، به نشانه سبزى و جاودانگى برسر سفره قرارگرفت. بعد از سقوط ساسانیان وقتى که مردم ایران اسلام را پذیرفتند، سعى کردند که سنت‌ها و آیین‌هاى باستانى خود را هم حفظ کنند.

به همین دلیل، چون در دین اسلام «شراب» حرام اعلام شده بود، آنها، خواهر و همزاد شراب را که «سرکه» مى شد انتخاب کردند و اینگونه شین به سین تغییر پیدا کرد.

 

البته در این‌باره تعابیر مختلفى وجوددارد. چنانچه در کتاب فرورى آمده است: که در روزگار ساسانیان، قابهاى زیباى منقوش و گرانبها از جنس کانولین، از چین به ایران وارد مى‌شد.  یکى از کالاهاى مهم بازرگانى چین و ایران همین ظرف‌هایى بود که بعدها به نام کشورى که از آن آمده بودند «چینى» نام گذارى شد و به گویشى دیگر به شکل سینى و به صورت معرب «سینى» در ایران رواج یافتند.

به هر روى خوراکى‌هاى خاصى بر سفره هفت سین مى‌نشینند که عبارتند از:

سیب، سرکه، سمنو، سماق، سیر، سنجد و سبزى (سبزه).

 

خوراکى هایى که به نیت هاى گوناگون انتخاب شده اند:

 

سمنو: نماد زایش و بارورى گیاهان است و از جوانه هاى تازه رسیده گندم تهیه مى شود.

 

سیب: هم نماد بارورى است و زایش. درگذشته سیب را درخم هاى ویژه اى نگهدارى مى کردند و قبل از نوروز به همدیگر هدیه مى دادند.

مى گویند که سیب با زایش هم نسبت دارد، بدین صورت که اغلب درویشى سیبى را از وسط نصف مى کرد و نیمى از آن را به زن و نیم دیگر را به شوهر مى داد و به این ترتیب مرد از عقیم بودن و زن از نازایى رها مى شد.

 

سنجد: نماد عشق و دلباختگى است و از مقدمات اصلى تولدو زایندگى. عده اى عقیده دارند که بوى برگ و شکوفه درخت سنجد محرک عشق است.

 

سبزه: نماد شادابى و سرسبزى و نشانگر زندگى بشر و پیوند او با طبیعت است.

درگذشته سبزه ها را به تعداد هفت یا دوازده که شمار مقدس برج هاست در قاب هاى گرانبها سبز مى کردند. در دوران باستان درکاخ پادشاهان ۲۰ روز پیش ازنوروز دوازده ستون را از خشت خام برمى آوردند و بر هریک از آنها یکى از غلات را مى کاشتند و خوب روییدن هریک را به فال نیک مى گرفتند و برآن بودند که آن دانه درآن سال پربار خواهدبود. در روز ششم فروردین آنها را مى چیدند و به نشانه برکت و بارورى در تالارها پخش مى کردند.

 

سماق و سیر نماد چاشنى و محرک شادى در زندگى به شمار مى روند.

اما غیر از این گیاهان و میوه هاى سفره نشین، خوان نوروزى اجزاى دیگرى هم داشته است: دراین میان « تخم مرغ» نماد زایش و آفرینش است و نشانه اى از نطفه و نژاد. «آینه» نماد روشنایى است و حتماً باید در بالاى سفره جاى بگیرد.

«آب و ماهى» نشانه برکت در زندگى هستند. ماهى به عنوان نشانه اسفندماه بر سفره گذاشته مى شود.

 

و «سکه» که نمادى از امشاسپند شهریور (نگهبان فلزات) است و به نیت برکت و درآمد زیاد انتخاب شده است.

شاخه هاى سرو، دانه هاى انار، گل بیدمشک، شیر نارنج، نان و پنیر، شمعدان و... را هم مى توان جزو اجزاى دیگر سفره هفت سین دانست. «کتاب مقدس» هم یکى از پایه هاى اصلى خوان نوروزى است و براساس آن هرخانواده اى به تناسب مذهب خود، کتاب مقدسى را که قبول دارد بر سفره مى گذارد.

چنانچه مسلمانان قرآن، زرتشتیان اوستا و کلیمیان تورات را بر بالاى سفره‌هایشان جاى مى‌دهند. بر سر سفره زرتشتیان درکنار اسپند و سنجد، « آویشن» هم دیده مى شود که به گفته موبد فیروزگرى خاصیت ضدعفونى کننده و دارویى دارد و به نیت سلامتى و بیشتر به حالت تبریک بر سر سفره گذاشته مى شود.

شهر شاه و پریان

توی دنیای دیگه

توی یک شهر قشنگ...

یکی بود یکی نبود


یکی بود که همه رو دوست داشت

با همه خوب بود

اونا بهش میگفتن "ساده"

ما هم همینو بهش میگیم...

ساده به همه گل میداد

ساده به همه لبخند میزد

ساده تو همه چیزاش همه رو سهیم میکرد

ساده تو عشق هم همه رو سهیم میکرد...


توی شهر ما، بودن اونایی که ساده رو دست مینداختند

یه روز که ساده داشت توی گلها میرقصید

توی اون نور قشنگی که دورش رو گرفته بود

"دلربا" اومد پیشش

یه نگاهی بهش انداخت و از روی حسادتش که ساده همه چیز داره و اون نداره

یه لبخندی به ساده زد

ساده هم از روی عشقش به دلربا یه لبخند زد


اینجوری بود که قصمون شروع شد

بعد از یه مدت ساده اومد پیش دلربا

و جلوی چشای دلربا؛ دست کرد و قلبشو از تو سینش در اورد و دادش به دلربا

آخه ساده عاشق شده بود

یه حسی فراتر از اون چیزی که قبلا داشت


الان دیگه دلربا همه چیزه ساده رو داشت

اون دل مهربونی که باهاش همه رو دوست داشت

بعد از اون روز دلربا رفت که رفت

ساده موند و دنیای پر از غمش

دیگه هیچکس ساده رو خوشحال ندید

دیگه هیچکس ساده رو خندون ندید


دیگه هیچکس حتی...

ساده رو هم ندید

از آبها به بعد

روزی که دانش لب آب زندگی می کرد،
انسان
در تنبلی لطیف یک مرتع
با فلسفه های لاجوردی خوش بود.
در سمت پرنده فکر می کرد.
با نبض درخت، نبض او می زد.
مغلوب شرایط شقایق بود.
مفهوم درشت شط در قعر کلام او تلاطم داشت.
انسان
در متن عناصر می خوابید.
نزدیک طلوع ترس بیدار می شد.

اما گاهی
آواز غریب رشد در مفصل تُرد لذت می پیچید.
زانوی عروج خاکی می شد.

آنوقت انگشت تکامل در هندسۀ دقیق اندوه، تنها می ماند.

شب مهتاب

تو اون شام مهتاب

کنارم نشستی

عجب شاخه گل وار به پایم شکستی

قلم زد نگاهت به نقش آفرینی

که صورتگری را نبود اینچنینی

پریزادِ عشقو مهاسا کشیدی، خدا را بشورِ تماشا کشیدی


تو دونسته بودی چه خوش باورم من

شکفتی و گفتی؛ از عشق پرپرم من

تا گفتم: کی هستی؟

تو گفتی: یه بیتاب

تا گفتم: دلت کو؟

تو گفتی که: دریاب...

قسم خوردی بر ماه که عاشق ترینی

تو یک جمع عاشـــق، تو صادق ترینی

همون لحظه ابری رخ ماه و آشفت

بخود گفتم: ای وای! مبادا دروغ گفت!؟


گذشت روزگاری از اون لحظۀ نـــــاب

که معراج دل بود به درگاه مهتاب

در اون درگه عشق چه محتاج نشستم

تو هر شام مهتاب بیادت شکستم

تو از این شکستن خبر داری یا نه؟

هنوز شور عشقو به سر داری یا نه؟


"هنوزم تو شبهات اگه ماه و داری؛ من اون ماه و دادم به تو یادگاری"

شب آنچنان زلال، که میشد ستاره چید

دستم به هر ستاره که می خواست می رسید
نه از فراز بام،
که از پای بوته ها
می شد ترا در آینۀ هر ستاره دید

در بی کرانِ دشت
در نیمه های شب
جز من که با خیال تو می گشتم
جز من که در کنار تو می سوختم غریب
تنها ستاره بود که می سوخت
تنها نسیم بود که می گشت

رنج

من نمی دانم و همین درد مرا سخت می آزارد؛

که چرا انسان، این دانا، این پیغمبر

در تکاپوهایش چیزی از معجزه، آن سوتر

ره نبرده ست به اعجازِ محبت، چه دلیلی دارد؟


چه دلیلی دارد که هنوز

مهربانی را نشناخته است؟


و نمی داند در یک لبخند

چه شگفتی هایی پنهان است.


من برآنم که درین دنیا

خوب بودن بخدا سهل ترین کار ست.


و نمی دانم که چرا انسان تا این حد با خوبی بیگانه است.


و همین درد مرا سخت می آزارد...

فریاد

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود

من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ و خروش گریه ام ناشاد
از دورن خسته ی سوزان
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ی فریاد
 
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل

وای بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری

از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب

من به هر سو می دوم گریان
ازین بیداد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد

وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان

من به دستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان ، که می داند
که بود من شود نابود

خفته اند این مهربان همسایگانم
شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا
مشت خاکستر

وای ، آیا هیچ سر بر می کنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد ؟

سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد

 "مهدی اخوان ثالث"

هوار

مشت می کوبم بر در

پنجه میسایم بر پنجره ها

من دچار خفقــــانم، خفقــان.

من به تنگ آمده ام از همه چیز...

بگذارید هـــــــــواری بزنم...


آی با شما هستم!

این درها را باز کنید


من به دنبال فضایی میگردم

لب بــــامی، سر کوهی، دل صحرایی

که در آنجا نفسی تازه کنم

می خواهم فریــــــاد بلندی بکشم

که صدایش به شما هم برسد


من هوارم را سر خواهم داد

چارۀ این درد مرا باید این داد کند.

از شما خفتۀ چند،

چه کسی می آید با من فریاد کند!؟

دروازۀ بهشت

توی تاریکی گم شده بودم و ترس تمام وجودم رو گرفته بود.

دور تا دور من جنگل بود و باران...

و با دیدن تلألو نوری در تاریکی آسمان؛

با خودم گفتم به دروازۀ بهشت نزدیک شدم.


توی همون تاریکی بود که خودم رو روبروی ورودی قصری بزرگ یافتم.

وقتی به اونجا وارد شدم، پیرمردی با ریش سفید درخشانش توی سرسرا ایستاده بود؛

اون گفت که: ما منتظرت بودیم! بگذار اتاقت رو بهت نشون بدهم.

و تمام مسیر رو با شمعی در دست مرا همراهی کرد.

به اتاق که رسیدیم؛ روی تخت، کتابی سیاه و قرمز بود که اسم من برویش حک شده بود

وقتی شروع به ورق زدن کردم عکس های زندگیم بود که جلوی چشمانم مرور میشد؛

و صدایی که آهسته آهسته به گوشم میخورد...

 

"هیچکس نمیتواند به راحتی از این دروازه عبور کند، هیچکس حتی تو

میتوانی از روز قضاوت فرار کنی!؟

هیچ استثنائی نیست، بهشت از آنِ کسانیست که او رو راضی کنند"

 

پیر مرد بمن گفت:

با من بیا و دستم را گرفت و با خودش کشید و گفت:

"قبل از هر چیز کسی هست که باید با او ملاقات کنی...

در این اتاق سمت چپ شخصی هست که تمام تلاشش را در زندگیش کرده که چه برای یک نفر چه برای همه، شادی و لذت رو بوجود بیاورد.

اما در اتاق سمت راست شخصی هست که در زندگیش دیکتاتور بوده

و تا اونجایی که تو فکرش را بکنی ما اینجا منتظرش میمونیم.

بخاطر تمام خون هایی که ریخته و تمام کسانی که کشته،

و برای ابد به دوزخ می اندازیم.

 

وقتی با طلوع خورشید بیدار شدم، یکی توی اتاقم بود؛

یک زن! همچون فرشته ای با پوشش سپید

و گفت "باید فرار کنی، چون زمانت سر رسیده؛ برو قبل از اینکه نظرشون عوض بشه"

در حال فرار وقتی به پنجره ای رسیدم، دیدم هزاران نفر شاید هم بیشتر اون دیکتاتور رو به زانو در آورده بودند

و فریاد عذاب کشیدنش آسمون رو شکافته بود

و من فقط صدای گامهای خودم رو میشنیدم که در حال فرار کردن و دویدن بسمت جنگل بودم.

آینۀ روح

میخوام یه قصه بگم


برمیگرده به دوران قدیم...

جایی که هنوز دروازه بود و نگهبان، شمشیر بود و راهبان...

قصه خودش گویاست...

توی گرگ و میش عصر،

جلوی دروازه اصلی شهر بود که نگهبانش با دیدن شخصی که نزدیک میشد فرمان ایست میده. بعد از نزدیک شدن با تعجب و وحشت به سمت پست نگهبانی دوید و گفت:

_ برادر! مردی جلوی دروازه ست که چیزی توی دستشه...

میگه از آسمون افتاده، میتونم بذارم بیاد تو!؟

شاید یه نشونه باشه، شاید بتونه گناهانمون رو از بین ببره...

بزرگترین الماسی که تا حالا تو زندگیم دیدم رو توی دستش داره،

وقتی توی دستش میگیرش مثل خورشید میدرخشه!

داره میگه از یه دنیای دیگه اومده!!! میگه اسمش آینۀ روحه...


_ برادر! برو همین حالا راهب اعظم رو بیار، جریان این چیز عجیب رو بهش بگو.

بهش بگو میتونیم باهاش به تمام ثروتها برسیم

وقتی مردم واسه دیدنش میان، میتونیم در ازای پول روحشون رو پاک کنیم...


با خنجرم اون مرد رو کشتم و به سرزمین مردگان فرستادمش.

و وقتی الماس رو برداشتم، آینده رو گرفتیم تو دستامون...


وقتی اون رو بالای محراب قرار بدیم، شیطان رو میفرستیم توی آتش.

این قدرت بالای ماست که وقتی دیگران میبیننش؛ میدرخشه...


و اینگونه بود که دینی جدید بوجود آمد...

زمانی که مردم همه جا بودند، و تمام داراییهاشون رو به راهب اعظم میدادند...

اما اونا با طلاهاشون فقط رستگاری و قول یک زندگی جاوید رو میخریدن.

و در مرکز تمام اینها الماس الهی قرار داشت،

الماسی که بالای محراب گذاشته بودند ولی برای راهب اعظم و افرادش هیچ روشنایی نداشت.

واسه همین اونا برای طفره رفتن از موضوع با نور خورشید مردم رو گمراه میکردند، جوری که انگار الماس نورانیه.


یک شب دیروقت وقتی پسرکی با دوستاش اونجا بودند، با جرأت برای لمس کردن الماس به بالای محراب رفت. وقتی اون اینکار رو کرد

همه جا با نوری عظیم روشن شد...

وقتی همۀ مردم برای دیدن اومدن اونجا، الماس توی دست هر کسی بجز راهب اعظم و افرادش میدرخشید... واسۀ اونها هیچ نوری نداشت.


و در پایان، خیلی ها قصۀ راهبان رو شنیدند و اعتراف به کارهایی که کرده بودند.

و راهب اعظم توی صفوف غمگین به عنوان رهبر اونها؛ از همون دروازه ای که همه چیز از اونجا شروع شده بود از شهر خارج شدند.


و همۀ اینها رویاهایی بودند از شکوه و افتخار، نقشه ها و داستان ها،

که در انتها به هیچ چیز نمیرسید،

چونکه بزرگترین قدرتی که خالق دنیا بهمون داده؛

عشقه که با نورش میتونیم آینۀ روح رو روشن کنیم

فقط عشقه که میتونه آینۀ روح رو روشن کنه.

در تمام دنیا افراد بسیاری هستند که از گفته های اونها پیروی می کنند.

مردانی که بوسیلۀ قانون و مقررات، به فرض خودشون؛ با استفاده از خرافات قدیمی و قصه ها دیگران را کنترل می کنند.

و همۀ اینها رویاهایی بودند از شکوه و افتخار، نقشه ها و داستان ها،

که در انتها به هیچ چیز نمیرسید،

چونکه بزرگترین قدرتی که خالق دنیا بهمون داده؛

عشقه که با نورش میتونیم آینۀ روح رو روشن کنیم

فقط عشقه که میتونه آینۀ روح رو روشن کنه.