زین دو هزاران من و ما
ای عجبا من چه منم
گوش بِنِه عربده را
دست مَنِه بر دهنم
چونکه من از دست شده ام
در ره من شیشه منه
ور بِنَهی پا بِنَهم، هرچه بیابم شکنم...
پیدا شدم، پیدای ناپیدا شدم
شیدا شدم...
من او بُدم، من او شدم
با او بُدم، بی او شدم
در عشق او چون او شدم
زین رو چنین بی سو شدم
سیصد گل سرخ
یک گل نصرانی
مارا ز سر بریده میترسانی؟
ما گر ز سر بریده میترسیدیم در محفل عاشقان نمیرقصیدیم
در محفل عاشقان خوشا رقصیدن
دامن ز بساط عافیت برچیدن
در دست سرِ بریدۀ خود بردن
در یک یکِ کوچه کوچه ها گردیدن
هرجا که نگاه میکنم
خونین است
از خون پرنده ای گلی رنگین است
در ماتم گل پرنده میبویدگل
از داغ دل پرنده داغ آچین است
فانوس هزار شعله اما در باد
میسوزد و سرخوش است و چین واچین است
یعنی که به اشک و موی خود گم نکنی
از عشق هرآنچه میرسد شیرین است
در آتشِ خون پرنده پَر خواهد زد
بر بامِ بلندِ خانه پر خواهد زد
امشب
که دوباره ماه بالا آمد
می آید و باد پشت در خواهد زد
یک ساقۀ سبز در دلم خواهد کاشت
مهتاب برآن شبنم تَر خواهد زد
صد جنگلِ صبح در هوا میشکفد
خورشید به شاخه ها
شرر خواهد زد
دگرباره بشوریدم
بدان سانم به جان تو
که هر بندی که بربندی
بدرآنم به جان تو
نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من
نخواهم جان پر غم را
تویی جانم به جان تو
من آن دیوانۀ بَندم که دیوان را همی بندم
زبان مرغ می دانم،
سلیمانم به جان تو
سخن با عشق می گویم که او شیر و من آهویم
چه آهویم که شیران را... نگهبانم به جان تو
اگر بی تو بر افلاکم
چو ابر تیره غمناکم
وگر بی تو به گلزارم،
به زندانم به جان تو
دلم می خواد
بند از پای جانم باز میکرد
که من تا روی بام ابرها پرواز میکردم
از آنجا با کمند کهکشان
تا آسمان عرش میرفتم
خدا گفت: نه. آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم. بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی.
من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد.
خدا گفت: نه. روح تو کامل است. بدن تو موقتی ست.
من از خدا خواستم بمن شکیبایی دهد.
خدا گفت: نه. شکیبایی بر اثر سختیها بدست می آید. شکیبایی دادنی نیست بلکه بدست آوردنی ست.
من از خدا خواستم تا بمن خوشبختی دهد.
خدا گفت: نه. من به تو برکت می دهم. خوشبختی به خودت بستگی دارد.
من از خدا خواستم تا از دردها آزادم سازد.
خدا گفت: نه. درد و رنج ترا از این جهان دور کرده و بمن نزدیک می سازد.
من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد.
خدا گفت: نه. تو خودت باید رشد کنی. ولی من ترا می پیرایم تا میوه دهی.
من از خدا خواستم تا بمن چیزهایی دهد تا از زنگی خوشم بیاید.
خدا گفت: نه. من به تو زندگی می بخشم تا تو از همه آن چیزها لذت ببری.
من از خدا خواستم تا بمن کمک کند تا دیگران را همانطور که او دوست دارد دوست داشته باشم.
خدا گفت: ... سرانجام مطلب را گرفتی.
یک دقیقه به نکات زیر فکر کنید...
If I happened to show up on your doorstep crying, Would you Care?
اگر روزی گریان منو دم در خونه ات دیدی اصلا اهمیت میدی ؟
میدونی رابطه بین دوتا چشمات توی چیه ؟
با هم پلک می زنند، با هم حرکت می کنند، با هم گریه می کنند، همه چیز رو با هم می بینند و با هم می خوابند.
اما هرگز نمی تونند همدیگرو ببینند، این همان معنای دوستی است.
خدایا خدایا . . . تو کیستی ؟
می دانم که نوری ، که نوری بخشی ، که نواری – چراغی ده که با آن راهی یابم به سویت ، چراغی کوچک اما بزرگ ؛
که نلرزد ، که نسوزد ، که کم سو نشود ،
که در طوفان خاموش نگردد ؛
که اگر شد با دم نفسی که تو را می طلبد دوباره روشن گردد ،
که اگر شد به اشک دیده ای نوار گردد ؛
نوار بماند تا به وصل تو رسد تا دیگر هیچ نتواند سویش را بگیرد.
سمیر