سیمرغ

آن همه مرغان به خدمت سیمرغ رفتند

هفت دریا در راه پیش آمد

بعضی از سرما هلاک شدند

و بعضی از بوی دریا فرو افتادند

از آن همه دو مرغ بماندند

مَنی کردند که همه فرو رفتند ما خواهیم رسیدن به سیمرغ

همین که سیمرغ را بدیدند

دو قطره خون از منقارشان فرو چکید و جان بدادند

آخِر این سیمرغ آنسوی کوه قاف ساکن است

اما پرواز او از آنسو خدای داند تا کجاست

این همه مرغان جان بدهند

تا گَرد کوه قاف دریابند

اگر از جسم بگذری و به جان رسی به حادثی رسیده باشی

چون چنین بارگاهیست اکنون او بی نیاز است

تو نیاز بِبَر که بی نیاز نیاز دوست دارد

این است تمامی این سخن که تمامش نیست...

کوزۀ سفالین که بر زمین زنند

بشکند،

عجب نیست...

اما کوزۀ سفالین که پنجاه بار بر سنگلاخ زد نشکست،

بر ریگ نرم افتاد

بشکست،

عجب می آید...


کبوتر و آسمان

بگذار سر به سینۀ من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

شاید که پیش از این نپسندی به کار عشق

آزار این رمیدۀ سر در کمند را

بگذار سر به سینۀ من تا بگویمت

اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان

عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم آنچنان که اگر بینمت به کام

خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من

ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

تو آسمان آبی آرام و روشنی

من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره های ترا دانه چین کنم

با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح

بگذار تا بنوشمت ای چشمۀ شراب

بیمار خنده های توام بیشتر بخند

خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب
فریدون مشیری

زین دو هزاران من و ما

ای عجبا من چه منم


گوش بِنِه عربده را

دست مَنِه بر دهنم


چونکه من از دست شده ام

در ره من شیشه منه

ور بِنَهی پا بِنَهم، هرچه بیابم شکنم...


پیدا شدم، پیدای ناپیدا شدم

شیدا شدم...


من او بُدم، من او شدم

با او بُدم، بی او شدم

در عشق او چون او شدم

زین رو چنین بی سو شدم


من چه دانم

مرا گویی که راهی؟
من چه دانم
چنین مجنون چرایی؟
من چه دانم
مرا گویی بدین زاری که هستی به عشقم چون برآیی؟
من چه دانم
منم در موج دریاهای عشقت مرا گویی کجایی؟
من چه دانم، من چه دانم
مرا گویی به قربانگاه جانها نمیترسی که آهی؟
من چه دانم
مرا گویی چه میجویی دگر تو ورای روشنایی؟
من چه دانم، من چه دانم
مرا گویی ترا با این قفس چیست؟
اگر مرغ هوایی این قفس چیست؟
من چه دانم، من چه دانم، من چه دانم

سیصد گل سرخ

یک گل نصرانی

مارا ز سر بریده میترسانی؟

ما گر ز سر بریده میترسیدیم در محفل عاشقان نمیرقصیدیم

در محفل عاشقان خوشا رقصیدن

دامن ز بساط عافیت برچیدن

در دست سرِ بریدۀ خود بردن

در یک یکِ کوچه کوچه ها گردیدن

هرجا که نگاه میکنم

خونین است

از خون پرنده ای گلی رنگین است

در ماتم گل پرنده میبویدگل

از داغ دل پرنده داغ آچین است

فانوس هزار شعله اما در باد

میسوزد و سرخوش است و چین واچین است

یعنی که به اشک و موی خود گم نکنی

از عشق هرآنچه میرسد شیرین است

در آتشِ خون پرنده پَر خواهد زد

بر بامِ بلندِ خانه پر خواهد زد

امشب

که دوباره ماه بالا آمد

می آید و باد پشت در خواهد زد

یک ساقۀ سبز در دلم خواهد کاشت

مهتاب برآن شبنم تَر خواهد زد

صد جنگلِ صبح در هوا میشکفد

خورشید به شاخه ها

شرر خواهد زد

به جان تو

دگرباره بشوریدم

بدان سانم به جان تو

که هر بندی که بربندی

بدرآنم به جان تو

نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من

نخواهم جان پر غم را

تویی جانم به جان تو

من آن دیوانۀ بَندم که دیوان را همی بندم

زبان مرغ می دانم،

سلیمانم به جان تو

سخن با عشق می گویم که او شیر و من آهویم

چه آهویم که شیران را... نگهبانم به جان تو

اگر بی تو بر افلاکم

چو ابر تیره غمناکم

وگر بی تو به گلزارم،

به زندانم به جان تو

همه دوست دارند به بهشت بروند...

اما کسی دوست ندارد بمیرد.

بهشت رفتن جرأت مردن میخواهد.

کامل خداست.

          و من ناقص، ذره ای ناچیز دربرابر این بی انتها

دلم می خواد

بند از پای جانم باز میکرد

که من تا روی بام ابرها پرواز میکردم

از آنجا با کمند کهکشان

تا آسمان عرش میرفتم