شکرانه

گویم که دوست دارم درد را ، غم را ، تنهائی را . . . دوست دارم دیدن مرگ را !!!

که اگر نبود این غم ها . . . هرگز نبود زیبائی در انعام تو .

تو می دانستی که نیکی بی بدی آنقدر بی قدر است که هیچ کس قدرش نداند .

تو می دانستی که قدر مادر هم فقط در شب عروجش عیان گردد ،

تو می داستی که قدر پدر هم به روز یتیمی اش رویت گردد ،

تو می دانستی که قدر سیری بر گرسنگی شب ها لمس شود ،

حتی می دانستی که قدر شب قدر در شب بیداری و خستگی صبح آن لمس شود ،

پس شکر . . .

نه برای خوبی ها ؛ که برای بدی ها . که برای سختی ها . که برای غم ها .

که اگر نبودند ، قدر هیچ نمی دانستیم حتی قدر تو . . .

شکرت شکرت شکرت
سمیر

شیطان به خداوند گفت: چگونه است که بندگانت تو را دوست میدارند و تو را نافرمانی می کنند در حالی که با من دشمن اند ولی از من اطاعت می کنند!!؟

خطاب رسید که ای ابلیس به واسطۀ همان دوستی که بمن دارند و دشمنی که با تو دارند از نافرمانی های آنان در خواهم گدشت.

گیرم که باخته ام،

اما کسی جرأت ندارد به من دست بزند یا از صفحۀ بازی بیرونم بیاندازد.


شوخی نیست، من شاه شطرنجم.

افق روشن

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود، بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادریست.
روزی که دیگر درهای خانه هاشان را نمی بندند
قفل افسانه ییست
و قلب
برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن، دوست داشتن است
تا تو بخاطر آخرین حرف، دنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف، زندگیست
تا من برای آخرین شعر، رنج جستجوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب، ترانه ییست
تا کمترین سرود، بوسه باشد.
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم...
و من آن روز را انتظار میکشم
حتی روزی که دیگر نباشم

نیایش

ای راستی کِی به تو خواهم رسید؟


کِی مانندِ دانایی از بخششِ منشِ پاک خشنود خواهم شد؟



چه وقف به فرمان برداری از ندای دل و وجدان بسوی تو  راه خواهم یافت؟

حیلت رها کن

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو

و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن

وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

رو سینه را چون سینهها هفت آب شو از کینهها

وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی

گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو

آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده

آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما

فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی

چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو

اندیشهات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد

ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دلهای ما

مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را

کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو

گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را

دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه

ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی

تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو

شکرانه دادی عشق را از تحفهها و مالها

هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو

یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی

یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو

ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر

نطق زبان را ترک کن بیچانه شو بیچانه شو


" مولانا "

حس زیبا

خدا آن حس زیباییست

که در تاریکی صحرا

زمانیکه هراس مرگ میدزدد سکوتت را

یکی مثل نسیمی سرد

میگوید:

کنارت هستم ای تنها.

و دل آرام میگیرد